۰۶
آبان ۹۶
#قصه
کبوتر و شقایق
یکی بود، یکّی نبود. غیر از خدای مهربان، هیچکس نبود. پیرزنی بود که تنها، در روستایی زندگی میکرد. تنها پسر پیرزن به سفری دور رفته بود و پیرزن از او هیچ خبری نداشت. او از وسایل شخصی پسرش فقط یک انگشتر با نگین قرمز داشت که همیشه آن را در انگشت خود میکرد. همدم پیرزن کبوتری سفید بود. کبوتر هم همیشه مراقب بود که او انگشتر پسرش را گم نکند. یک روز، پیرزن خیلی دلش برای پسرش تنگ شد و گریه کرد و از خدا خواست تا زودتر پسرش از سفر برگردد. کبوتر و کلاغ گریههای پیرزن را دیدند و آنها هم از خدا خواستند که دل پیرزن با آمدن پسرش شاد شود. همان موقع، پیرزن برای وضو گرفتن به کنار حوض رفت و انگشتر را درآورد و لبهی حوض گذاشت. ناگهان، کلاغ پر زد و آمد و آن را با خودش برد. کبوتر، سریع او را دنبال کرد و پیرزن، نگران، رفتن آنها را نگاه کرد. کلاغ رفت تا به بیرون روستا، کنار جاده رسید و از همان بالا، انگشتر را رها کرد و انگشتر روی خاکهای کنار جاده افتاد و کلاغ از آنجا دور شد. کبوتر که از دور این ماجرا را دید، زود خودش را به آنجا رساند و روی خاکها نشست. اما، هرچه دنبال انگشتر گشت، آن را پیدا نکرد. دیگر باید برمیگشت خانه. چون، پیرزن نگران او میشد. اما، رویش نمیشد دست خالی برگردد خانه. همانجا، چند قطره اشک از چشمانش روی خاکها افتاد و از خدا خواست که راهی جلوی پای او بگذارد. کمی بعد، همانجا، خوابش برد. آخر، خیلی خسته شده بود. کمی بعد، بیدار شد و دید نزدیک او یک گل شقایق است. گل شقایق خیلی زیبا بود. کبوتر داشت با خودش فکر میکرد که چرا قبل از خوابش، متوجه گل نشده که ناگهان دید انگشتر پسر پیرزن به پایین ساقهی گل است. خواست انگشتر را از گل جدا کند که دید اینطوری گل از بین خواهد رفت. او دلش نمیخواست به هیچ گلی آسیب برساند. پس، تصمیم گرفت برود و هر طور شده پیرزن را به آنجا بیاورد تا خودش انگشتر را بردارد. کبوتر برگشت به خانه. پیرزن با نگرانی منتظر او بود. پیرزن او را که دید، مشتی دانه برای او ریخت، تا او بیاید و بخورد. اما، کبوتر مدام بالای سر پیرزن پرواز میکرد تا به پیرزن بفهماند که دنبال او برود. بالاخره، پیرزن متوجه شد که کبوتر قصد دارد او را به جایی ببرد و دنبال او راه افتاد. هر دو رفتند تا رسیدند به نزدیکی گل شقایق و انگشتر. کبوتر که زودتر رسیده بود آنجا، دید مردی جوان، کنار شقایق نشست و بهآرامی و بدون اینکه به شقایق آسیبی بزند، انگشتر را از ساقه او بیرون آورد و توی انگشتش کرد. کبوتر خیلی نگران شد اما، وقتی دید مرد جوان با دیدن پیرزن خوشحال شد و به سمت او دوید، تعجب کرد. همان موقع، کلاغ هم آمد و کنار کبوتر پرواز کرد. او به کبوتر گفت: «او پسر پیرزن است. من از دور دیدم که او در جاده میآید. انگشتر را آوردم اینجا که تو پیرزن را بیاوری و زودتر هم را ببینند.» کبوتر خیلی خوشحال شد و با کلاغ بالای سر پیرزن و پسرش با شادمانی پرواز کردند. مرد جوان، مادرش را در آغوش گرفته بود و پیرزن با خوشحالی میخندید.
کبوتر و شقایق
یکی بود، یکّی نبود. غیر از خدای مهربان، هیچکس نبود. پیرزنی بود که تنها، در روستایی زندگی میکرد. تنها پسر پیرزن به سفری دور رفته بود و پیرزن از او هیچ خبری نداشت. او از وسایل شخصی پسرش فقط یک انگشتر با نگین قرمز داشت که همیشه آن را در انگشت خود میکرد. همدم پیرزن کبوتری سفید بود. کبوتر هم همیشه مراقب بود که او انگشتر پسرش را گم نکند. یک روز، پیرزن خیلی دلش برای پسرش تنگ شد و گریه کرد و از خدا خواست تا زودتر پسرش از سفر برگردد. کبوتر و کلاغ گریههای پیرزن را دیدند و آنها هم از خدا خواستند که دل پیرزن با آمدن پسرش شاد شود. همان موقع، پیرزن برای وضو گرفتن به کنار حوض رفت و انگشتر را درآورد و لبهی حوض گذاشت. ناگهان، کلاغ پر زد و آمد و آن را با خودش برد. کبوتر، سریع او را دنبال کرد و پیرزن، نگران، رفتن آنها را نگاه کرد. کلاغ رفت تا به بیرون روستا، کنار جاده رسید و از همان بالا، انگشتر را رها کرد و انگشتر روی خاکهای کنار جاده افتاد و کلاغ از آنجا دور شد. کبوتر که از دور این ماجرا را دید، زود خودش را به آنجا رساند و روی خاکها نشست. اما، هرچه دنبال انگشتر گشت، آن را پیدا نکرد. دیگر باید برمیگشت خانه. چون، پیرزن نگران او میشد. اما، رویش نمیشد دست خالی برگردد خانه. همانجا، چند قطره اشک از چشمانش روی خاکها افتاد و از خدا خواست که راهی جلوی پای او بگذارد. کمی بعد، همانجا، خوابش برد. آخر، خیلی خسته شده بود. کمی بعد، بیدار شد و دید نزدیک او یک گل شقایق است. گل شقایق خیلی زیبا بود. کبوتر داشت با خودش فکر میکرد که چرا قبل از خوابش، متوجه گل نشده که ناگهان دید انگشتر پسر پیرزن به پایین ساقهی گل است. خواست انگشتر را از گل جدا کند که دید اینطوری گل از بین خواهد رفت. او دلش نمیخواست به هیچ گلی آسیب برساند. پس، تصمیم گرفت برود و هر طور شده پیرزن را به آنجا بیاورد تا خودش انگشتر را بردارد. کبوتر برگشت به خانه. پیرزن با نگرانی منتظر او بود. پیرزن او را که دید، مشتی دانه برای او ریخت، تا او بیاید و بخورد. اما، کبوتر مدام بالای سر پیرزن پرواز میکرد تا به پیرزن بفهماند که دنبال او برود. بالاخره، پیرزن متوجه شد که کبوتر قصد دارد او را به جایی ببرد و دنبال او راه افتاد. هر دو رفتند تا رسیدند به نزدیکی گل شقایق و انگشتر. کبوتر که زودتر رسیده بود آنجا، دید مردی جوان، کنار شقایق نشست و بهآرامی و بدون اینکه به شقایق آسیبی بزند، انگشتر را از ساقه او بیرون آورد و توی انگشتش کرد. کبوتر خیلی نگران شد اما، وقتی دید مرد جوان با دیدن پیرزن خوشحال شد و به سمت او دوید، تعجب کرد. همان موقع، کلاغ هم آمد و کنار کبوتر پرواز کرد. او به کبوتر گفت: «او پسر پیرزن است. من از دور دیدم که او در جاده میآید. انگشتر را آوردم اینجا که تو پیرزن را بیاوری و زودتر هم را ببینند.» کبوتر خیلی خوشحال شد و با کلاغ بالای سر پیرزن و پسرش با شادمانی پرواز کردند. مرد جوان، مادرش را در آغوش گرفته بود و پیرزن با خوشحالی میخندید.
۹۶/۰۸/۰۶